نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

شیطنتهای نیوشا گلی

  عشق مامان. امشب زود خوابیدی منم همه کارامو کردم و نشستم هی وطالب جا مونده رو برات می نگارم. دیگه حالا خااااانومی شدی برای خودت البته  منهای گاهی وقتا که اخلاقت اصلا خوب نیست و به همه چی گیر میدی و جیغ میزنی. یه شب رفتیم رستوران تازه سازی که خیلی همه تعریفشو میکردن. پرسنلش همه خانوم بودن. تو هم هیی دلبری کردی هی براشون خودتو لوس میکردی و آخر سر هم دست دادی باهاشون. مث خانومها هم نشستی توی بی بی سیت و غذاتو خوردی. البته زیتون و کاهو و هویج و خیار شور و کمی سوپ. دخترم گیاهخواره. دیگه حالا توی خونه هیج جایی نیست که ازش بگذری. تازگیا دیدم که دم اپن آشپزخونه می ایستی و هی پاتو میبری بالا. یعنی که میخوای بری بالای اپن. ا...
9 ارديبهشت 1392

روزای باقی مونده از فروردین

قند عسلم. بالاخره بعد از حدود 20 روز تعطیلی شنبه شد و همه رفتن سر کاراشون و دوباره همه چی به حالت اولش برگشت. روز شنبه خیلی سختی داشتم. چون یکشنبه 18 فروردین باید بستری میشدی. غذا برات درست کردم. لباسهاتو شستم و خونه رو تمیز کردم و یه عالمه اسباب بازی و خوراکی های مورد علاقه اتو تو ساک گذاشتم و شب خوابیدیم که صبح زود باید میرفتیم بیمارستان. خیلیییییییییییییییییی استرس داشتم اصلا خواب به چشام نمی اومد. دیدم نه فایده نداره از تختخواب بلند شدم اومدم تو سالن نشستم و کتاب خوندم اما اصلا نفهمیدم چی میخونم. نزدیکای صبح خوابم برد. ولی یکی دوساعتی بیشتر نشد که زنگ موبایلم بیدارم کرد . وقتش بود باید اماده میشدیم بریم. بارون خیلیییییییییی شدیدی می او...
9 ارديبهشت 1392

نوروز 92

سلام دسته گل مامان. الان که دارم مینویسم ساعت حدودای نیمه شبه همه کارامو کردم تو رو هم خوابوندم و چند ساعتی میشه که اینترنتم وصل شده . خیلی وقت بود ننوشتم برات. برات از روز 29 اسفند میگم که بعدازظهرش با خاله اینا راه افتادیم به سمت جنوب. شب رو شیراز موندیم توی پارک شام خوردیم بابایی و عمو استراحت کردن و دوباره راهی شدیم به سمت بندر پارک که از اونجا با کشتی بریم کیش. اینو برات بگم که خیلی خیلی خانوم بودی و بیشتر راهو توی صندلی ماشین لم داده بودی و با آهنگایی که میزاشتیم قر میدادی برا خودت. میدونی به خاطر مشکلی که داشتی که البته اشتباه تشخیص دادن دکترا بود من خیلی غمگین بودم. میخندیدما اما ته دلم خیلی داغون بودم همش نگران بودم که قر...
8 ارديبهشت 1392

13 بدر

سلام گل گل مامان.... من واقعا هر چی میدوم دنبال این زمان انگار عقربه ها سرعتشون از من بیشتره. ببخش که نمیتونم زود همه مطالب جا مونده رو بنویسم. این روزا خیلی خیلی گرفتارم. از یه طرف بد قلقی تو از یه طرف غذا نخوردنت و همش بغل من بودنت. کارای خونه . سرما خوردگیت. این جا به جایی خونه هم که شده برام قوز بالا قوز. همشم که دست تنهام. الان بازم ناهار نخوردی و خوابیدی . منم میلی به ناهار ندارم اومدم برات بنویسم. از روز 5 عید که اومدیم اصفهان تا روز 12 فروردین به عید دیدنی و بازدید گذشت. تا روز 13 بدر. قرار بود برای ناهار همه بریم باغ مامان جون. ولی طبق معمول همیشه ما دیر تر همیشه رفتیم چون پدر گرامی فیلم دیدنش گرفته بود. روز 13 خیلی خیلی خیلی ...
5 ارديبهشت 1392
1